شاعر: محمدحسين بهجتي


روشن از روي تو آفاق جهان مي‌بينم
عالم از جاذبه‌ات در هيجان مي‌بينم
شورش بلبل و جان بازي پروانه و شمع
همه از عشق تو اي مونس جان مي‌بينم
بي نشاني تو و حيرانم از اين راز كه من
هر كجا مي نگرم، از تو نشان مي‌بينم
دل هر ذره، تجلي گه مهر رخ توست
نتوان گفت چه اسرار نهان مي‌بينم
باد با زمزمه، تسبيح تو را مي‌خواند
آب را ذكر تو جاري به زبان مي‌بينم
لاله از شعله عشق تو بود سوخته دل
وز غمت، مرغ سحر را به فغان مي‌بينم
هركجا عشق بود چشمه آن چهره توست
همه مست از تو، دل باده كشان مي‌بينم
نور روي تو نه تنها به دل سينا تافت
كه من اين نور به هر ذره عيان مي‌بينم
چه تماشايي و زيباست جمال تو كه من
هر چه چشم است، به رويت نگران مي‌بينم
به تو سوگند كه در موقع توفان بلا
ياد تو مايه آرامش جان مي‌بينم
بر در خويش «شفق» را به گدايي بپذير
كه گدايان تو را به ز شهان مي‌بينم